بعد از لحظاتی که برایش مثل یک عمر گذشت، پتو را از سرش برداشت و با دقت به اتاق نگاه کرد. همهجا تاریک بود و نور ماه از پشت پنجره وارد اتاق میشد. ترسان و لرزان از تخت پایین آمد و این جمله را با خودش تکرار میکرد که «چیزی برای ترسیدن نیست، خیالاتی شدی.»
به طرف پنجره رفت و نفس عمیقی کشید. پانی همچنان زیر تخت بود و از آنجا ماتیسا را نگاه میکرد، ماتیسا رو به پانی کرد و گفت:
«ای ترسو فرار کردی زیر تخت؟ دلم خوش است که تو دوست منی، نگاه کن چه ترسیده است.»
آن شب ماه کامل و نورانیتر از هر شب دیگر بود و اتاق را از تاریکی محض نجات داده بود. ماتیسا نگاهی به ماه انداخت و گفت:
«ماه قشنگم امشب خیلی میترسم، من را بغل کن و اتاقم را روشن نگه دار.»
دستانش را روی لبۀ پنجره گذاشت تا شب را لمس کند که چشمانی سرخرنگ پشت شیشۀ پنجره ظاهر شد. نفس در سینهاش حبس شد. نگاهش را پایین انداخت و با امید اینکه خیالاتی شده است به آهستگی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
چشمان سرخ هرلحظه به او نزدیکتر میشد. کلاغ دیوانهای به سمتش پرواز کرد و به موهایش چنگ انداخت. ماتیسا وحشت کرده بود. دستانش را در هوا میچرخاند و سعی میکرد کلاغ را از خودش دور کند، اما درمانده شد و روی زمین نشست، سرش را دزدید و روی زانوهایش گذاشت. ماتیسا مثل درختی شکسته شده بود و تمام تنش از شدت ترس میلرزید. ناگهان کلاغ او را رها کرد، ماتیسا سرش را بالا گرفت و شیبا را دید...
پ.ن: (ماتیسا به معنای ماه تنها است) آیا ماتیسا به ماه ربط داره؟ اصلا ارتباط ماه با داستان چیه؟یا این همه کلاغ تو داستان؟
رمان ماتیسا
نویسنده: مرضیه نیایش
انتشارات بادبان
شما می توانید کتاب ماتیسا را از طریق مرکز پخش ماندنی به آدرس زیر یا از طریق انتشارات اردیبهشت تهیه نمایید.
https://maanbook.ir/
همچنین نظرات و انتقادات خود را با ما به اشتراک بگذارید.