مرضیه نیایش

مجموعه آثار به چاپ رسیده این نویسنده جوان

مرضیه نیایش

مجموعه آثار به چاپ رسیده این نویسنده جوان

مرضیه نیایش
مرضیه نیایش نویسنده جوان رمان و داستان های کودک و نوجوان و داستان های تخیلی .
اینستاگرام: Marziyehniyayesh@

آخرین نظرات

این بخش که در سایت قرار گرفته است، از  فصل دوازدهم پله ی چهارم ، می باشد. داستان علاوه بر سیزده فصل و سیزده بخش جداگانه، دارای هفت پله می باشد.

فصل دوازدهم

پله‌ی چهارم: دل شکستگی

طراوت و احساس را می‌شود از گوشه گوشه‌ی این دنیای پر زرق و برق، این دنیای معطر و نورانی احساس کرد. می‌شود صدای نور را دید، طراوت گل‌ها را لمس کرد. می‌شود صدای خنده‌ی عشق و محبت را از اعماق وجود، حتی آن‌جا که بدی‌ها دفن شده‌اند، احساس کرد. می‌توان بوی متعفن بدی را با گل‌های عشق پر کرد. چه قدر زیباست نفس کشیدن در سرزمینی که عشق تنها راه نفس کشیدن است.

شلوارم را تا روی زانوهایم بالا می‌کشم و تا می‌کنم. بند پاهایم را از قفس کفش‌هایم بیرون می‌کنم، می‌خواهم شن‌های این همه صفا و عشق را احساس کنم. می‌خواهم کف پاهایم هر چه بیش‌تر با زیبایی‌ها و طراوت این سرزمین زیبا گره بخورد.

می‌دوم، تا آنجا می‌دوم که نفس‌هایم از شدت شوق سخت بزنند و به شماره بیفتند و قفسه‌ی سینه‌ام درد بگیرد، آن وقت است که دستانم را می‌گشایم تا همه‌ی آسمان را به آغوش بکشم.

احساس گرما می‌کنم. انگار کسی این حوالی نیست. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم و اجازه می‌دهم باد میان تار و پود بدنم بپیچد و مست شود از این همه زیبایی و لطافت. عشق بازی نفس‌های خنک و آرامش دهنده‌ی باد، میان تن و جانم غوغایی به پا کرده، مست از این همه شور وزش‌های باد، آرام  آرام روسری‌ام را از سر می‌کشم و به دور کمرم می‌بندم.

قدم‌هایم را با ناز میان سبزه‌ها می‌گذارم، احساس می‌کنم هر سبزه‌ای به سان جوانی پر عطش بر پاهایم بوسه می‌زند. به طرف دشت قدم زنان می‌روم و به سان چشمه‌ای خود جوش و پر حرارت، جاری می‌شوم میان سبزه‌های جوان دشت.

خسته شدم، لختی میان آن همه رنگ و زیبایی دراز می‌کشم. سبزه ها بر روی تن نیمه عریانم دراز می‌کشند، با نوک انگشتانم نوازششان می‌دهم، تازگی‌ها را لمس می‌کنم.

چمن‌ها، این فرش‌های پر عطر و بو که مرزی شیرین بنا نهاده‌اند میان من و خاک، این پوستین زمخت و پتیاره‌ی زمین با بوی سکرآور و مست کننده‌اش برای عشق بازی کردن مرا به نام فرا می‌خواند، روی تمام سلول‌های بدنم داروی لالایی می‌ریزد و مرا به خوابی دل نواز می‌برد.

میان این همه تشویش، این همه آشوب، احساس آرامش می‌کنم. خود را به دست چمن‌های هوسناک و سبزه‌ها می‌سپارم، چشمانم را می‌بندم و اجازه می‌دهم بر روی تنم خیمه‌ها بزنند.

تنم لطافت خاک و سبزه‌ها را احساس می‌کند، حتی زشت‌ترین‌ها در این جا زیبا می‌شوند و برایم به سان طاوسی زیبا می‌شوند که می‌توان از پاهای زشتش به حرمت پرهای چشم نوازش، چشم پوشی کرد.

چه قدر زیباست وقتی روی چمن دراز می‌کشی و مورچه‌ای کوچک راهش را میان صحرای تنت، این سرزمین نرم و لطیف با تمام پستی‌ها و بلندی‌هایش، گم می‌کند، اجازه می‌دهی میان این همه روشنی که زیر کومه‌ی انوار خیره کننده‌ی آفتاب است، بچرخد و آفتاب برای کومه‌ی تنهایی‌ات میان این دشت چراغی شود برای روشنی و آن وقت با انگشت محبت راهنمایش می‌شوی و هنگام دور شدنش از تنت، چشمانت را کم‌کم ببندی.

لحظاتی بعد پوست تنت احساس سوزش می‌کند. آری بوسه‌های این مورچه‌ی گم گشته بر روی بدنت سوزش و خارشی پدید می‌آورد، انگار که می‌خواهد برای آخرین بار با گزش‌هایش بوسه‌ای آتشین کند و ردش را بر جای بگذارد. آه چه قدر زیباست...

به خواب فرو رفته بودم و حال که چشمانم را می‌گشایم، لبخندی از سر رضایت بر روی لبانم جاریست....


 

 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۰
مدیریت سایت - احسان امامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی