بخشی از فصل یازدهم بخش ششم رمان سیزده سال تنهایی در دنیایی دیگر
حس کردم با هر بار دیدن من، غم از دست دادن شیما برایش تازه میشود. از من دوری میکرد، اما من دلتنگش بودم. خودم را به آغوشش انداختم و بغلش کردم. حتی یک کلمه با من صحبت نکرد و جواب سلامم را با سر داد. آغوشم را رها کرد و به سمت پلهها رفت. پشت سرش ایستاده بودم و قدمهایش را میشمردم و با انگشت از همین فاصلهی دوری که بینمان بود، او را لمس میکردم و با دست چپم، دست سپهر را محکمتر میفشردم. آن لحظه میان من و سپهر سخن از سکوت بود و متلاطم بودم از حرفهای ناگفته...
روی پلهی اول نشستم و دست سپهر را محکمتر گرفتم. صدای مادر و پدر به گوشم میآمد، اما صدایی از مهدی نشنیدم. حیاط، سرد و بی روح بود؛ انگار که زیر پوست زندانی از جنس پاییز، گیر افتاده بودم و سپهر تنها کسی بود که تنهایم نمیگذاشت. نمیدانم چرا وقتی سپهر کنارم بود، طولی نمیکشید که سر درد امانم نمیداد و مجبور میشدم به اتاقم بروم و استراحت کنم. سر درد امانم را بریده بود، به اتاقم رفتم و بی توجه به همه، روی ابرهای خیالاتم پا گذاشتم و به حریم تنهاییام، این امن خون آشام حریص، سلام کردم. در را بستم، روی تخت دراز کشیدم و استراحت کردم. مدتی با انگشتانم بازی کردم و چشمانم را در پس شان مخفی میکردم و از آن میان، دنیای زاویه وارم را که اسیر اتاق متعفن شده از بوی تنهایی بود، مشاهده میکردم، نمیدانم چه وقت به خواب رفته بودم.
مهدی درهم و ساکت شده بود. با کسی حرف نمیزد. روزهای اول آمدنش را در اتاقش سپری کرد و از اتاقش بیرون نمیآمد، مگر به قصد دستشویی یا حمام رفتن. تقریبا چهار روز به همین صورت گذشت، تا این که مهدی از خانه بیرون رفت و تا دیر وقت به خانه برنگشت....
پست الکترونیکی جهت سفارش کتاب ها : ehsanemamish@gmail.com
سلام لطفا سلام منو به خانم نیایش برسونید و همچنین آرزوی موفقیت برای ایشان را دارم . دختر شش ساله من هر شب با داستانهای زیبای ایشون میخوابند و مشکل سه ساله مارو حل کردند .
موفق باشید